داستان کودک | بیشترخواهی خوب نیست
  • کد مطالب: ۱۶۰۹۱۲
  • /
  • ۱۱ ارديبهشت‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۱:۳۸

داستان کودک | بیشترخواهی خوب نیست

بعضی‌ها ممکن است وقتی چشمشان به یک خوراکی خوش‌مزه می‌افتد، دلشان بخواهد همه خوراکی مال آن‌ها باشد.

لیلا خیامی - بعضی‌ها ممکن است وقتی چشمشان به یک خوراکی خوش‌مزه می‌افتد، دلشان بخواهد همه خوراکی مال آن‌ها باشد؛ وقتی کلی اسباب بازی می‌بینند، دلشان بخواهد همه‌اش را برای خودشان بردارند. جوجه‌تیغی هم این‌طور بود.

درخت سیب پر از سیب خوشمزه بود. جوجه‌تیغی داشت از کنار درخت رد می‌شد که چشمش به سیب‌ها افتاد. با خودش گفت: جانمی! چه درخت پر از سیبی! همه سیب‌هایش را برای خودم می‌برم. این‌جوری انباری‌ام پر از سیب می‌شود.

جوجه‌تیغی این را گفت و شروع کرد به تکان دادن شاخه‌های پایینی درخت و درخت را صدا زد: آهای درخت سیب پر از سیب! من سیب می‌خواهم. درخت وقتی جوجه‌تیغی را دید و صدایش را شنید، لبخندی زد و با مهرمانی پنج شش تا سیب برای او پایین انداخت.

جوجه‌تیغی یکی از سیب‌ها را برداشت و گاز زد و با خوش‌حالی گفت: عجب سیبی! اما من بیشتر می‌خواهم! و دوباره شاخه‌های پایینی درخت را تکان داد. درخت با مهربانی گفت: من که برایت سیب پایین ریختم. مگر آن سیب‌ها کافی نبود؟!

جوجه‌تیغی نگاهی به شاخه‌های پر از سیب کرد و گفت: نه که کافی نبود. من بیشتر می‌خواهم. درخت فکری کرد و باز چند دانه سیب پایین انداخت و گفت: ببین این اندازه سیب کافی است؟ فکر نکنم بیش از این بتوانی روی خارهای پشتت سیب بگذاری. کمرت درد می‌گیرد.

جوجه‌تیغی که انگار از حرف درخت خوشش نیامده بود، با ناراحتی گفت: منظورت این است که من ضعیفم؟! نه، من خیلی خیلی قوی هستم. اصلا می‌توانم همه سیب‌های روی شاخه‌هایت را روی خارهایم بگذارم و با خودم ببرم. باز هم سیب بریز. زود باش، زود باش!

درخت سیب سرش را تکانی داد و گفت: باشد، می‌ریزم. و این بار محکم‌تر شاخه‌هایش را تکان داد و بارانی از سیب بر سر جوجه‌تیغی ریخت، جوری که زیر درخت پر از سیب شد، اما جوجه‌تیغی هنوز هم سیب می‌خواست و باز هم و باز هم.

این‌جوری شد که درخت هی سیب ریخت و سیب ریخت تا یک تپه از سیب زیر درخت درست شد. درخت سیب پایین را نگاه کرد و پرسید: حالا کافی است؟ ولی جوجه‌تیغی را ندید.

درخت این ور را نگاه کرد و آن ور را نگاه کرد. همه‌جا فقط سیب بود! اما انگار یک صدایی می‌آمد، یک صدای خیلی ضعیف. انگار داشت یک چیزی می‌گفت، یک چیز خیلی مهم. آن صدای ضعیف و عجیب داد می‌زد: کمک، کمک!

درخت کمی فکر کرد و به صدا گوش کرد و بالأخره فهمید چه اتفاقی افتاده است. با عجله فریاد زد و از بقیه کمک خواست. چون خودش درخت بود و ریشه‌هایش توی زمین بود، نمی‌توانست تکان بخورد و کمکی بکند.

با صدای فریاد درخت، کلی حیوان دویدند و جهیدند و پریدند و برای کمک آمدند. وقتی فهمیدند جوجه‌تیغی زیر تپه سیب گیر افتاده، تند و تند سیب‌ها را کنار زدند و او را بیرون آوردند.

بعد هم هرکدام یک بغل سیب برداشتند و به خانه‌هایشان رفتند. جوجه‌تیغی هم یک بغل سیب روی خارهایش گذاشت و راه افتاد به سمت خانه‌اش چون حالا دیگر فهمیده بود چه کار اشتباهی کرده است و دیگر دلش یک عالمه سیب نمی‌خواست.

اصلا همان یک بغل سیب برایش کافی بود. آن شب همه حیوانات توی خانه‌های‌شان سیب می‌خوردند و شاد بودند. جوجه‌تیغی هم همین‌طور.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.